مهمانی مفید

شرکت ارمغان آرامش ایرانیان

صبح روز چهارشنبه مصادف با روز هشتم ماه خرداد سال یک هزار و چهارصد و یک وقتی از خواب شیرین  چشمانم را گشودم،با خود برنامه ی امروزم را مرور کردم،آخر چندین روز است منتظر فرا رسیدن این روز هستم.ساعت هشت و سی دقیقه بود،پس از خوردن صبحانه و تمرین گیتار و انجام کارهای روزمره پاسی از روز گذشت و ساعت موعود فرا رسید،شروع به آماده شدن کردم ،انتخاب سختی بود که برای امروز چه بپوشم،مانتوی آبی نفتی یا سفیدبرفی،شال یا روسری،در آخر هم مانتوی آبی نفتی ام را با روسری سفیدم که با طرحی از طبیعت تلفیق بود را سر کردم و به راه افتادم در راه مدام به روسری ام دست می گذاشتم که مبادا خراب شود :

انگار همه چیز تند تر از همیشه پیش می رفت،انگار مترو امروز سریع تر می رفت،انگار پاهایم امروز قدم هایش را بلند تر بر میداشت،گویا جهان می خواست من به زودی به آنجا برسم.به ایستگاه امام حسین رسیدم و به سمت ارگ جهان نما گام بر می داشتم؛به طبقه ی سوم رفتم و خیالم راحت شد که بلاخره رسیدم.وقتی بنرهای زرد رنگی که به پشت شیشه نصب شده بودند و نام شرکت ارمغان آرامش ایرانیان را بر روی خود نوشته بودند را دیدم به سمت آنها رفتم و درب ورودی را باز دیدم،در زدم و داخل شدم و مثل قبل ،خانم کریمی با درودی گرم مرا همراهی کردند؛به نظرم شال زردی که سر کرده بودند برازنده ی ایشان بود.

درحال پرکردن فرم بودم که استاد تشیعی آمدند ودر همان هنگام هم خانم کریمی عودی را آوردند و در حال جای گذاری در جاعودی زیبا بودند.بوی عود چقدر بوی خوشی داشت و چقدر فضا را پر از انرژی خوب کرده بود.آقای تشیعی پیراهن شادی را تن کرده بودند به رنگ پرتغال های های تازه ی باران خورده ی گیلان و با لبخندی عمیق و سلامی سبز وارد شدند.

پس از گذشت زمانی که همه ی دوستان بیایند و در کنار هم جمع شویم خانم کریمی با لحنی دوستانه گفتند:”بفرمایید داخل کلاس و در کمد کنار ورودی کفش هایتان را قرار دهید و کفش های مخصوص را به پا کنید”؛در همان لحظه با خود اندیشیدم که چه قانون و نظم زیبایی برای برای اینکه فضای کلاس پاک و تمیز بماند.وارد شدیم،دمپایی های زرد چقدر برایم بزرگ بود به یاد کودکی افتادم که کفش های پدر را می پوشیدم و با قدم های بلند راه می رفتم تا از پاهایم در نیاید.سپس روی صندلی ها نشستیم،جمعیت کلاس هفت نفر بود،مشتاق بودم تا اساتید بیایند و هرچه زود تر یاد بگیرم.منتظر ماندیم و استاد تشیعی آمدند،

ابتدا خود را معرفی کردند و سپس از روابط عمومی و صحبت کردن با انرژی گفتگو کردند،با خود گفتم:”این حرف ها را برای ما فقط می گویند،وگرنه برای خانواده و دوستانشان که اینگونه و با چنین انرژی صحبت نمی کنند”.پس از اتمام صحبت هایشان تلفن همراه ایشان شروع به زنگ زدن کرد و ایشان با معذرت خواهی و با اجازه ی جمع به تلفن خود پاسخ دادند و با همان لحن شاد و پر انرژی جواب تلفن را دادند و با آن فرد به نام رضا صحبت کردند. وقتی این تماس تلفنی را دیدم که نیز با دوستانشان هم به همین صورت سخن می گویند از گفته ی خود پشیمان شدم و درس گرفتم زود قضاوت نکنم.

از آن به بعد از استاد فردی پر انرژی و شاد در ذهنم ساختم.سپس یکی یکی مشخصات ما را پرسیدند،نام،نام خانوادگی،میزان سن،میزان تحصیلات و هدف هایمان.یکی چهل دو سال سن داشت و دیگری پنجاه و شش و من هم که از همه کوچکتر بودم و فقط چهارده سال سن داشتم بچه ی کلاس بودم.یکی ورزشکار و دیگری مهندس،یکی خانه دار و یکی دانشجو بود اما هدف اکثر آنها با اینکه تفاوت زیادی داشتند شغل و درآمد بود.

با اتمام مشخصات استاد دو جمله روی تخته نوشتند:”کارهایی که حالش را خوب می کند و کارهایی که دوست دارد”سپس از تک تک بچه ها پرسیدند که چه کاری حالشان را خوب می کند و به چه کاری علاقه دارند؛نوبت به من رسید و من گفتم گیتار حالم را خوب می کند و خواندن کتاب و نوشتن را دوست دارم،بدون هیچ مکثی استاد مرا بسیار تشویق کردند و پیشنهاد دادند تا هر جلسه از حس و حال کلاس را در دو صفحه آچار بازگو کنم،از همان جا بود که نوشتن ها شروع شد.حس و حالم توصیف ناشدنی بود گویا دوباره شکفته ام و زندگی همچون عید تازه شده است.

ایشان هر فرد را به خاطر سن،هدف،شغل و تحصیلات و علاقه و حتی چیز های ناچیز و کوچک تحسین و تشویق می کردند و این حسن خوب به جذابیت ایشان می افزود.جلسه ی اول یک ساعتش با استاد تشیعی گذشت و بعد استاد کریمی وارد شدند و از همان جا تدریس را شروع کردند،چیزی که مرا تشویق می کرد تا ادامه ی توضیحات ایشان را گوش بسپارم این بود که در میان توضیحاتشان مثال های قشنگی می زدند و هر کس می توانست به راحتی هر مبحث را یاد بگیرد.ایشان تا آخر کلاس ما را همراهی کردند و در آخر یعنی ساعت سه بعد از ظهر با امضا کردن فرم خروج و خداحافظی به سوی خانه برگشتیم.اولین جلسه از یاد من نمی رود و به خاطر رفتن به کلاس هر روز بیشتر از دیروز شوق دارم.

می دانم و بی گمانم که سه ساعت کلاس را ناگزیرم در دو صفحه ورق ناچیز جای دهم؛اما دلم می خواهد بر روی همین دو ورق،کمی از حس و حال این دقایق را بنگارم.جلسه دوم روز شنبه برگزار شد، برای اینکه دقایقی از کلاس را از دست ندهم زودتر از همیشه به راه افتادم؛هنگامی که از ایستگاه پیاده شدم تازه ساعت یازده و پانزده دقیقه بود و به همین دلیل تصمیم گرفتم تا لحظه ی موعود در چهارباغ باصفا که نزدیک به ارگ جهان نما است است بنشینم و بعد به راه بیافتم،در راه تکلیف جلسه ی پیش خود را که مجال نشد در دو صفحه ی جلسه ی پیش شرح دهم را مرور می کردم؛خانم کریمی در جلسه ی پیشین و در ساعت پایانی کلاس،برای بهتر متوجه شدن اعضای کلاس به هر کدام گفتند تا چند خط از جزوه را بخوانید و برای دوستانتان توضیح دهید و من هم از روزی که کلاس تمام شد،خواندن همین چند خط و جزوه را شروع کرده بودم که البته چندان وقتی نمی برد ولی خب من به خاطر اینکه کاملا بلد باشم بارها خواندم.

ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه بود که به طبقه ی سوم رسیدم و به سوی کلاس رفتم،وقتی رفتم مثل همیشه خانم کریمی بدرود گفتند و در ادامه گفتند تا برای خرید وسایل مورد نیاز به پیش خانم خدائی برویم،اول با خود گفتم یا خدا یعنی مغازه ی خانم خدائی کجا است و چقدر دور است و سریع از خانم کریمی پرسیدم،کجا باید برویم خیلی راه است؟با لبخندی مرا همراهی کردند و به خانمی که روبروی ایشان ایستاده بود گفتند تا وسایل مورد نیازم را به من بدهند؛راه دوری نبود!یعنی اصلا راهی نبود که بروم،دومغازه آن طرف تر،فروشگاه آرامش ایرانیان بود.با همراهی دوستان وسایل مورد نیاز اعم از ملحفه رولی،روغن تای مانی،کتاب کاربر و… خریداری کردیم و پس از حدود ده دقیقه الی پانزده دقیقه حاضر در کلاس شدیم.

اینبار برای اینکه راحتر باشیم از کفش های مخصوص خودمان در سالن استفاده کردیم و کفش هایی که بیرون می پوشیدیم را در جا کفشی جای دادیم.

بقیه ی دوستان هم در کلاس حاضر شدند و منتظر شدیم تا استاد بیایند و درس را شروع کنند.اینبار تعدادمان هشت نفر بود؛ با این تفاوت که یک نفر از جلسه پیش غایب و دو نفر به جمع ما پیوسته بودند.دو عضو جدید کلاس که بسیار عالی و پر انرژی هستند کلاس را پر از شادی و انرژی خوب کرده بودند.استاد به کلاس آمدند و ما هم تخت ها را برداشتیم و روبروی استاد گذاشتیم تا درس شروع شود اما استاد گفتند اول توضیحات درس پیش را کامل می کنیم و سپس تا پایان ۱۰ جلسه فقط به صورت عملی کار میکنیم.

شروع کردند به آموزش  انواع روغن ها و تاثیر ماساژ بر هر یک از دستگاه های بدن.هر کدام از مباحث را فردی که مسئول بود آن قسمت را توضیح دهد صدا می زدند و در پنج دقیقه آن فرد توضیحات خود را شرح می داد؛پس از توضیحات هر فرد خانم کریمی،خود با مهارت کامل توضیح می دادند و مطالب مهم و بیشتری را به آن می افزودند.بالاخره همه حتی من توضیحاتمان را دادیم و این بخش تمام شد و حالا نوبت به کار عملی رسیده بود.

 همه منتظر یاد گرفتن بودیم؛ مغزمان گوشه ای از حافظه اش را خالی کرده بود تا حرف های استاد را ز یاد نبرد،دستمان خستگی اش را در گذشته جای گذاشته بود تا بتواند خستگی را در آینده از افراد بگیرد و روحمان با تلفیق عشق میخواست که یاد بگیرد.در این جلسه ولکام تو ماساژ که شروع اولیه ماساژ است را یاد گرفتیم و تا پایان کلاس که کمی هم به کلاس افزوده شده بود، به دلیل تاخیر اولیه تمرین میکردیم.در آخر خانم کریمی گفتند:” اما تکلیف شما در منزل”،داشتند روی تخته می نوشتند و من میگفتم یعنی چه تکلیفی میتواند باشد، نکند مثل مدرسه امتحان و… باشد؛ که وقتی نوشته ی  روی تابلو را خواندم، خدا را شکر کردم که یک فیلم است که باید برای استاد تا جلسه آینده بفرستیم. خداحافظی کردیم و پس از امضا کردن لیست حضور و غیاب مکان را ترک کردیم و به سمت خانه به راه افتادیم.

در راه خانه با شوق زیاد قدم برمی داشتم،چون امروز پس از مدت ها انتظار، بالاخره قسمت کوچکی از هنر ماساژ را آموختم.

جلسه ی سوم باید روز دوشنبه برگزار می شد، اما به دلایلی روز دوشنبه و چهارشنبه تعطیل اعلام شد و جلسه سوم به روز شنبه ی هفته آینده موکول شد. ناراحت کننده بود، اما همانند ایام کرونا که همیشگی نیست این تعطیلی که بخواهم غصه بخورم، جای شکرش هم باقی است که دوباره به کلاس می رویم و می توانیم دوباره قسمتی از ماساژ را یاد بگیریم و با هم دیداری داشته باشیم. بالاخره هفته گذشت و ایام به روز شنبه رسید. این بار هم دوباره زود تر رسیدم و وقتی داخل شدم بزرگترین عضو کلاس یعنی فرزانه خانم با پنجاه و شش سال سن را در کلاس دیدم و با لبخندی از سر رضایت که تنها نیستم و تا ساعت دوازده یک هم صحبت دارم ،جلو رفتم و شروع به سلام و احوالپرسی کردم. نیم ساعت را با یکدیگر گذراندیم و اعضای کلاس یکی پس از دیگری به جمع ما پیوستند.

 استاد پس از حضور افراد، به کلاس آمدند برای شروع جلسه سوم.چیزی که توجه مرا جلب می کند و برایم زیباست لباس های خانم کریمی و استفاده از رنگ‌های شاد و گرم است یک روز رنگ زرد رنگ،به رنگ زیبای خورشید و گل های آفتابگردان، یک روز شال نارنجی رنگ، به رنگ زیبای پرتقال های گیلان و امروز هم نوبت به جامه ی سبز رنگی رسیده بود که به رنگ چمن های آفتاب خورده و برگ های سبز تازه شکفته ی گل پتوس، مانند بود.

چقدر دلنشین است که هر روز و در هر جلسه با دیدن استاد گاه به مزارع آفتابگردان سفر می کنم و گاه به باغ های پرتقال گیلان، چقدر زندگی زیباتر میشد که همه ی افراد همچون استاد از رنگ‌های شاد و سرزنده استفاده می کردند و ما را در هر لحظه و در هر حرکت ثانیه ها به یاد تکه از طبیعت زیبا می‌انداختند.

پس از سلام و دیدن جامعه خوش رنگ استاد و تشبیه آن، اولین چیزی که توجه استاد را جلب کرد، دسته گلی از گلهای بنفش بود که در کنار گلدان های دیگر در کلاس قرار گرفته بود؛ از روز اولی که آمده ایم کمی پیرتر شده بودند و استاد کریمی هم در همان لحظه گفتند:” ای وای گل های قشنگم، پژمرده شده اید.” و حالت غمگین در چهرشان آمد؛ اما زمانی نگذشت که با لبخندی رو به ما برگشتند و شروع به گفتن درس و آموزش شدند. همه با چشمانی مشتاق منتظر بودیم تا سخن بگویند، گفتند که بدون اتلاف وقت تخت ها را با فاصله، و با برداشتن از روی زمین جابجا کنیم تا آسیب نبیند و سریع هر کدام ملحفه هایمان را بر روی تخت ها پهن کنیم تا بهداشت و سلامت تخت ها تضمین شود.

همه تخت ها را قرار دادیم و استاد شروع به آموزش اولین حرکت ماساژ سوئدی یعنی افلوراژ(نوازشی) کردند. هر کلمه را به سه زبان به ما آموزش  می دادند تا ما هر حرکت را با سه نام بتوانیم معرفی و آشنا بکنیم.سپس نام هر مرحله از حرکت افلوراژ را بر روی تخته نوشتند. در هنگام نوشتن به انگلیسی می نوشتند و من گفتم دیگر کارم تمام است چون همه و همه این اسم ها انگلیسی است که من هم اصلاً دوست ندارم این رشته را.

اظهار نظر کردم از اینکه انگلیسی را دوست ندارم و استاد گفت من قول می دهم این ها را سریع یاد بگیرید و بدون هیچ سختی از یاد نبذید؛ و ما هم به گفته ی استاد اعتماد کردیم جلو رفتیم.در هنگام آموزش متوجه شدم که هر حرکت همانند کلمه انگلیسی است؛ برای مثال حرف T از کنار مهره های خاجی شروع می شود و به بالا می آید و بر روی شانه ها میرود و حرف T را نمایش می دهد.

آموزش و تمرین به سرعت تمام شد و قرار بر این شد که دیگر فیلم دروس جدید را گرفته و تا جلسه بعدی برای استاد بفرستیم.

آنقدر شوق داشتم، که پس از اتمام جلسه سوم و آموزش تکنیکهای افلوراژ به محض رسیدن به خانه شروع به فیلم گرفتن کردم و تا شب برای استاد ارسال شد؛ چون نتمان ضعیف و بسیار کند فیلم ها را ارسال می‌کند. استاد بازخورد دادند و با استیکر درود به من امید بخشیدند که درست انجام می‌دهم و من هم از خوشحالی نمی دانستم چه کنم؟! انگار سلول های تنم از سر ذوق بندری می‌رقصیدند.

 دو شب گذشت و روز دوشنبه، جلسه چهارم فرا رسید. باز هم مثل همیشه زود زود به راه افتادم. راستی نگفته بودم که هرکس دیر بیاید باید جلسه بعدی کیک، ناهار، بستنی و یا هر خوراکی دیگری بقیه را مهمان کند.

 تا به حال که من دیرتر نرسیده ام، همیشه سر زمان و یا حتی زودتر رسیده ام؛ اما جلسه پیش دو نفر دیر آمدن یکی زهرا و دیگری مینا بود که دیر رسیده بودند و گفتیم جلسه بعدی خوراکی بیاورند، ما از سر شوخی گفته بودیم و مینا باور کرده بود و امروز با پلاستیکی مملو از بستنی های کیم با روکش بنفش رنگ وارد شد و از تاخیر جلسه پیش خود عذر خواهی کرد. همه میخندیدیم و با برداشتن بستنی از او تشکر می کردیم. در ابتدای کلاس با سرعت بستنی های خود را خوردیم تا مبادا مزاحم یادگیری شود. پس از سه جلسه دیگر کار خود را یاد گرفته بودیم. تخت ها را گذاشتیم و ملحفه های تمیز را بر روی آنها پهن کردیم و استاد شروع به  آموزش تکنیک بعدی یعنی پتریساژ یا معادل فارسی آن ورزدادنی ها کردند.

دوباره مراحل و نام آنها را به راحتی و با رمزگذاری های استاد کریمی یاد گرفتیم و شروع کردیم به اینکه هرکدام تمرین کنیم و درستی یا نادرستی کار خود را بیابیم.پس از کمی تمرین و گذشتن نیمی از زمان کلاس در ساعت یک و سی دقیقه استاد گفتند استراحت کنیم همه صندلی گذاشتیم و بر روی آنها نشستیم. استاد مثل هفته گذشته در زمان استراحت با اسپیکر آهنگ گذاشتند و انرژی مثبت کلاس را افزایش دادند. با همخوانی با آهنگ های محبوب خود و خوردن آب این زمان سپری می‌شد. نگاهم به اطراف از هر جلسه دقیق تر بود و قشنگ به دور تا دور کلاس نگاه کردم؛ به رنگ سرامیک هایی که در کف کلاس کار شده، رنگ پرده های آویخته شده و نورپردازی دور تا دور با دقت نگاه می کردم؛سرامیک های مورد استفاده در کف، رنگ طوسی و قابل شستشو هستند؛ دقیقاً همانطور که در جزوه های ماساژ نوشته شده بود که باید کف مکانی که ماساژ انجام  می دهید، حتما سرامیکی و قابل شستشو باشد.

بیشتر دقت کردم در رنگ پرده ها و شیشه ی پنجره ها و دیدم به رنگ شیرین و خوشمزه به رنگ عسل تازه است، تمیز و صاف و بدون لک بودند. شیشه ها نیز برای اینکه شیشه های ساده نباشند و نور خورشید مستقیم نتابد به شیشه های مربعی کوچک‌تری درآمده بودند و به صورت رنگی بکار رفته بودند؛اما چرا نباید نور به طور مستقیم بتابد؟!، زیرا بهترین اتاق ماساژ اتاقی است که نور گرم خورشید، باد کولر یا نسیم و حتی نور لامپ ها مستقیم نباشد. برای مثال باید مانند کلاس، شیشه های ساده را رنگی کرده تا نور کمتری عبور کند و از پرده استفاده شود و همیشه پنجره ها بسته بماند، سیستم خنک کننده مستقیم نتابد و روشنایی نیز از گوشه ها و زاویه های اتاق ماساژ بتابد.

دقیقا تمام نکات ذکر شده، در طراحی و ساخت اتاق ماساژ رعایت شده و واقعاً قابل تقدیر است. در ادامه پس از گذشت پاسی از زمان و تمام شدن زمان استراحت دو باره شروع به تکرار و تمرین کردیم و وقتی عقربه های ساعت با به دنبال گذاشتن یک دیگر به ساعت سه رسیدند، وقت خداحافظی رسید و لیست حضور و غیاب را امضا کردیم و خارج شدیم.

روز پنجم فرا رسیده بود و من با کوله باری کار در خانه روبرو بودم، با انجام سریع آنها تازه ساعت یازده و پانزده دقیقه به راه افتادم، در راه خدا خدا میکردم که حداقل سر ساعت برسم و دیر نشود. بلاخره ساعت یازده و سی دقیقه به متروی چمران رسیدم و ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه از قطار آرزو پیاده شدم؛ شاید برایتان سوال باشد که چرا اسمش را قطار آرزو می نامم؛ من به خاطر آینده ام و پیشرفت در آینده به این کلاس آمده ام و هر چیزی که مرا زود تر به این پیشرفت برساند را با نام ها و لقب های جدیدی صدا می زنم.از مترو یا همان قطار آرزو ی من، پیاده شدم و دو پای من که دو تای دیگر هم قرض کرده بودند تا سریعا به مقصد برسند، همانند غزالی میدویدم تا به آسانسور شش یا پنج برسم.

 به آسانسور شماره ی پنج رسیدم و به طبقه ی سوم رفتم و زمان، ساعت شمار و دقیقه شمارش دقیقا بر روی یکدیگر قرار گرفته بودند و به من ساعت دوازده را نشان می دادند. به یاد ندارم که از ساعت دوازده خوشم بیاید، زیرا هم زمان بود با ساعت شروع مدارس و باید روزی درس جواب میدادم و روزی امتحان میدادم، به همین علت دلخوشی از این ساعت نداشتم و این اولین باری است که این ساعت را دوست دارم و از ناهار خوردن و استراحت بعد از ظهر می گذرم تا در این دقایق شرکت کنم و از آموزش بهره مند شوم.جلو رفتم و با در بسته برخورد کردم و بقیه دوستان را دیدم که آن طرف  تر از کلاس نشسته اند و با یکدیگر صحبت میکنند.

پس از سلام پرسیدم پس ساعت که دوازده است، چرا استاد نیامده اند؟ در جواب هم انسیه گفت استاد زنگ زده اند و گفتند که در آسانسور گیر کرده اند و کمی با تاخیر میرسند. لحظه ای ترسیدم و نگران شدم و گفتم مبادا اتفاقی برای استاد بیفتد و هزاران هزار فکر شوم در سرم افتاد؛ اما شکر خدا پس از کمی صحبت استاد آمدند و عذرخواهی از تاخیر پیش‌آمده کردند.زهرا یکی از همکلاسی هایمان با پلاستیکی مملو از نوشیدنی های رنگارنگ و خنک فرارسید؛ یکی طعم بلوبری و دریا، یکی طعم سیب سبز ترش و دیگری طعم توت فرنگی های کوچک تازه را می داد. خلاصه از او تشکر کردیم و شروع به درس امروز کردیم. درس امروز آموزش حرکت فیریکشن یا سایشی ها بود.

استاد شروع به آموزش کردند.روز پنجم انقدر سوال پرسیدیم و اتلاف وقت کردیم که پس از اتمام آموزش و شروع تمرین بر روی یکدیگر زمان کم آوردیم و یک پا از دوستانی که نوبت دوم خوابیده بودند جا ماند تا جلسه ی بعدی تلافی کنیم.

اما شاید بپرسید تمرین چگونه است؟!تمرین در کلاس ما اینطور است که ابتدا تخت ها را می گذاریم،در کلاس ما چهارتخت موجود است و تعداد اعضای کلاس نیز هشت نفر است که یکی مهمان می شود و ماساژ میگیرد و دیگری ماژیست (کسی که ماساژ می دهد) می شود. به همین ترتیب ابتدا یک نفر چهل و پنج دقیقه ماساژ می دهد و آرامش را به دیگری انتقال می دهد، تمرین می کند تا مشکلاتش رفع شود و پس از گذشت زمان نفر اول، نوبت به نفر دوم میرسد و چهل و پنج دقیقه آرامش دیگر شروع می شود.زمانی که من به عنوان مراجعه کننده یا مهمان بودم و شخص دیگری به عنوان ماساژ دهنده بود، استاد چراغ ها را کمتر و برای بهتر اثر کردن و آرامش بیشتر، یک آهنگ بدون کلام پخش کردند.

بیشتر افرادی که بر روی تخت ماساژ دراز میکشند از شدت خستگی از این خاکدان غم چشم هایشان کم کم فرو بسته می شود و آرام آرام از گرمای دست ماژیست خوابشان عمیق و عمیق تر می شود. من هم در نیمی از ساعات ابتدایی ماساژ به خوابی عمیق فرو رفتم و بعد از آن بیدار شدم و از خواب نازنینم پریدم؛ در همان هنگام خانم کریمی را دیدم که دسته گل بنفش رنگی که ساقه های سبز رنگش درون یک گلدان بزرگ گذاشته شده  بود و به مرور زمان  گلبرگ های نرمش خشک شده بود را برداشته و با استشمام بوی گلها و برداشتن پاپیون روی دسته گل آن را در سطل زباله انداختند و گلدان را به آشپز خانه ی شرکت بردند.چیزی به پایان کلاس نمانده بود که تمرین را تمام کردیم و با تمیز کردن آن جا و امضا کردن، روز پنجم را هم به پایان رساندیم.

از نفس نفس زدن زیاد، انگار که در راه گلوگاهم سرب داغ ریخته اند؛ آنقدر دویده بودم تا مثل همیشه زودتر از ساعت دوازده برسم. درست همان ساعتی که می خواستم یعنی ساعت یازده و سی دقیقه رسیدم و با همه ی دوستان روبرو شدم که آنها هم زودتر از زمان کلاس حاضر شده بودند؛ کلاس ماساژ مانند یک مهمانی است که مهمان حتی زودتر از صاحبخانه فرا می رسد و دلیلش فقط و فقط از سر شوق و علاقه به صاحبخانه و مهمانی است؛ خانم کریمی برای ما مثل صاحبخانه اند و محل آموزشگاه برای ما مثل یک مهمانی مفید است.

یک مهمانی مفید که در آن هم به مهمان خوش می گذرد و هم در آن یک حرفه و یک هنر با دستان و انگشتانمان می آموزیم؛ این جمله را که گفتم به یاد جمله ی معروف (از هر انگشتش یه هنر میباره) افتادم و دیدم واقعا هم همینطور است، راهیان و دانش آموزان این راه آمده اند که از طریق هنر دستانشان محبت و مهر قلب هایشان را در پیکر دیگری جاری کنند؛ بی جهت و بی دلیل نیست که ابوعلی سینای دانا، مرد دانش و علم می گوید(اگر مرده ای که جانی در بدن ندارد را سه شبانه روز ماساژ دادید و زنده شد، تعجب نکنید.) گویا ابو علی سینای بزرگ به راز دستان و انگشتان سحرآمیز پی برده است، که این دستان می توانند جانی دوباره به پیکری بی جان و به سلول ها و یاخته  های بی جان بدن، ببخشند.

پیش تر گفته بودم هر مهمانی که دیر برسد،جریمه می شود و باید جلسه ی بعدی با خود خوراکی بیاورد و از تاخیرش عذرخواهی کند؛ مانند مینا که بستنی آورد یا زهرا که آبمیوه آورد و…اینبار قرعه به نام خانم کریمی افتاده بود، زیرا جلسه ی پیش به دلیل گرفتار شدن در آسانسور  منزلشان کمی با تاخیر به مهمانی رسیدند. کمی صحبت کردیم تا صاحبخانه از راه برسد.ما مشغول صحبت کردن درباره ی عروسی و عید غدیر بودیم؛ انسیه می گفت عید غدیر در چهارباغ جشن است و ما هرسال آنجا می رویم و خیلی خیلی خوش می گذرد شما هم بیایید تا با هم برویم. ما که عقدی در روز غدیر داشتیم و فرزانه خانم هم فرزندانشان را مهمان کرده بودند و هر کس جایی مهمان بود و مهمانی داشت.به هر حال نمی دانم که چه شد و آخر چه کسی انسیه را همراهی کرد تا روز دوشنبه به کنار درخت های سر به فلک کشیده و حوض بزرگ و طویل چهارباغ بروند و در کنار شادی و هلهله ی مردم، راه بروند.

ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه بود که استاد رسیدند، بگویم که ایشان با دست پر و با آوردن گوشفیل های عسلی خوشمزه آمدند و از تاخیر جلسه پیش خود از اعضا عذر خواهی کردند؛ ما هم پس از خوردن از ایشان تشکر و قدردانی کردیم.به قول من، مهمانی مفید شروع شد و آموزش برای آینده ای روشن آغاز شد. این بار نوبت به حرکات تاپوتمنت(ضربه ای) و کامپرشن(فشاری) رسیده بود. شروع کردیم به ماساژ و تمرین و تکرار، امروز همه بیشتر از پیش انرژی داشتند.نگویم برایتان که بعد از آموزش حرکات هر دو مرحله، تازه مینا رسید؛ امروز دیرتر از هر روز رسیده بود و همه با چشمان متعجب که چرا امروز دیر رسیده روبرویش ایستاده بودیم. مینا گفت که امروز کمی سخت به او مرخصی دادند و استاد هم او را درک کردند و گفتند شروع به تمرین کن و وقتی به حرکات جدید رسیدی و بلد نبودی از من یا دوستانت بپرس تا کمکت کنیم. روز ششم مثل برق و باد گذشت و وقت خداحافظی باز هم رسید.

هر روز که می آید با انگشتانم محاسبه می کنم که چند روز دیگر باید بیایبم، امروز روز هفتم است و فقط سه جلسه باقیمانده. نمی‌دانم که چرا اینقدر زمان با سرعت می گذرد؛ انگار واقعا ثانیه شمار دنبالش گذاشته است. امروز هم مثل جلسات پیش دوباره مهمانان زودتر فرا رسیده بودند، البته بگویم اگر چه ما مهمان هستیم اما آنجا را از بن جان دوست داریم و مانند خانه خودمان از آن مراقبت می کنیم؛ مثلاً با کفش مخصوص به سرویس بهداشتی می رویم یا پس از هر بار استفاده از وسایل آنها را در سر جایشان قرار میدهیم. جلسه پنجم خانم کریمی که آمدند، گردنبندی به رنگ انار و به طرح  باستانی در گردن داشتند که   بسیار زیبا بود. زهرا یکی از بچه‌ها به ایشان گفت که گردنبند قشنگی دارید استاد. استاد نیز با لبخندی گردنبند را در آوردند و به زهرا دادند و گفتند  قابل ندارد زهرا جان. حالا امروز زهرا گردنبندی را که استاد به او هدیه داده بود را با لباسش ست کرده بود و آمده بود، همه به زهرا می گفتند دختر عجب تو خوش شانس هستی و کلی خندیدیم.

 با هم  همفکری  کردیم برای روز آخر چه بخریم. یکی میگفت کباب، یکی  میگفت همبرگر، خلاصه به  توافق نمیرسیدیم؛ در آخر خوشبختانه قرار شد تا ناهار، فلافل بخریم. از استاد پرسیدم: استاد روز آخر هم امتحان تشریحی داریم و هم عملی و استاد جواب دادند بله هر دو را داریم و خیلی هم سخت است، برای روز چهارشنبه خیلی خوب تمرین کنید و بخوانید. من که بسیار استرس و اضطراب گرفته بودم را باید  می دیدید که چقدر خنده دار به فکر فرو رفته بودم و پکر شده بودم. به هر حال از حال بدم بیرون آمدم و به درس امروز گوش دادم. درس امروز در رابطه با آخرین مرحله ماساژ سوئدی یعنی ویبریشن بود یا معادل کلمه فارسی آن یعنی حرکت لرزشی.راحت ترین و آسانترین حرکات را داشت. ابتدا دست را عمود  می گذاریم و به حالت لرزشی از کنار ستون فقرات بالا میرویم و حالت نوازشی باز می گردیم.

حرکت دوم دستمان را گنبدی شکل می کنیم و به حالت لرزشی بالا می رویم و در آخر حرکت سوم که دست و پا را گرفته و به لرزش در می آوریم. این مرحله کوتاه ترین مرحله بود، با سه حرکت تمام می شد؛ نه مثل افلوراژ و تاپوتمنت هشت حرکت داشته باشد. پس از آن استاد کریمی به ما، ماساژ گردن، کف دست، کف پا و سر را آموزش دادند. امروز بهترین ماساژ ها را یاد گرفتیم و از دیدن و انجام دادن آنها واقعاً لذت بردیم. ماساژ کف پا، سرو کف دست، واقعا حتی دیدنش هم لذت دارد، چون واقعا این قسمتها بسیار خسته اند و در طول شبانه روز بسیار کار کرده اند.

از امروز ما شروع کردیم با استفاده از روغن ماساژ دهیم و واقعا می‌توانم بگویم ماساژ با روان کننده خیلی خیلی بهتر است؛ اینگونه پوست بدن کشیده نمی‌شود و دست ماژیست (شخصی که ماساژ می دهد) بهتر حرکت میکند. خانم کریمی زمان‌بندی مناسب را برای ما گفتند، ما هم بر طبق زمان‌بندی پیش رفتیم. دقیقا چهل پنج دقیقه یکدیگر را ماساژ دادیم. راستی نگفتم که امروز مینا غایب بود و گفته بود تا به خوبی گفته های استاد را بخاطر بسپاریم و برایش از تابلو عکس بگیریم تا عقب نیفتد و ما هم از روی رفاقت هر کاری از دستمان برمی‌آمد انجام دادیم تا عقب نیفتد. مثلاً یکی از بچه‌ها صدای استاد را ضبط کرد و دیگری نوشته ها را برایش فرستاد و…

مثل روزهای دیگر امروز هم به پایان رسید اما من همچنان استرس داشتم واز بچه ها پرسیدم امروز شما استرس ندارید؟؟ آخه خانم کریمی گفتن امتحان  سخت است؛ آنها خندیدند و گفتند که خانم کریمی شوخی کردند و از حجم استرس من کاستند.

امروز جلسه آخر آموزش و جلسه بعد، امتحان و جشن پایان دوره است. جلسه دهم طبق پیشنهاد استاد که فرمودند جلسه را برگزار نمی‌کنیم، تا قبل از امتحان فنی حرفه ای برگزار می کنیم تا برای امتحان آنجا آماده شوید. مهمان ها مثل همیشه زودتر رسیدند. در حال حرف زدن بودیم، یکی از فرزند و دیگری از کلاس و امتحان می گفت؛ من و شبنم هم جزوه به  دست در حال خواندن سوالات بودیم برای جلسه بعدی. انسیه و مینا می گفتند چرا اینقدر می خوانید و به ما استرس می دهید، من و شبنم هم میخندیدیم و می‌گفتیم خب شما هم شروع به خواندن بکنید، چون دو روز دیگر امتحان است. خلاصه خانم کریمی آمدند و کفش های مخصوص خود را پوشیدم و داخل شدیم.

 امروز بطری آب خودم را نیاورده بودم و به سمت آب رفتم. دیده بودم که در کنار آب خوری از اعدادیک تا شش با رنگ های متفاوت نوشته شده است و میله هایی برای آویختن در کنار اعداد رنگی بود. تا آن موقع نمی دانستم که دلیل این شماره‌ها چیست، تا اینکه نوشته را خواندم و دیدم برای استفاده کمتر از لیوان پلاستیکی، هر شخص لیوان خودش را در شماره ای می گذارد و باز هم از همان استفاده می کند.ایده ی شگفت انگیزی بود،تا به حال کسی را ندیده بودم اینقدر به طبیعت و بازیافت اهمیت بدهد،واقعا ایده ی زیبایی بود.

فرزانه خانم  از استاد پرسیدند که ماساژ صورت چه قیمت است و استاد پاسخ دادند که ماساژ صورت، یک جلسه هفت ساعته و هشتصد و نود و پنج هزار تومان است. همه کلی خوشحال شدیم و موافقت کردیم که بعد از دوره ی سوئدی به ورکشاپ  صورت برویم؛ فقط شبنم به دلیل اینکه کلاسهای دیگری هم در زمانهای متفاوت داشت، نتوانست ثبت نام کند.امروز ماساژ بر روی شکم و به سمت رو را آموختیم و مثل همیشه خانم کریمی با رمزگذاری به ما هر چیزی را می آموختند. برای مثال به ما گفتند بر روی شکم حرکت دروازه و ساعت را بروید و حتی خودشان برای نشان دادن به ما، به روی شکم انجام می دهند. می بینیم که واقعاً مانند دروازه و چرخش عقربه های ساعت اند این حرکات و خیلی  زود همه ما یاد گرفتیم. امروز شروع کردیم از اول تا آخر ماساژهای آموزش داده شده را انجام دهیم. سپس تخت ها را گذاشتیم و ملحفه های مان را پهن کردیم. این بار من و انسیه با یکدیگر برای تمرین رفتیم. ابتدا من ماساژ دادم و سپس انسیه.

خانم  کریمی در همان ابتدای  کار، تنها گل زیبای موجود در کلاس را دیدند که کم کم سر برگ هایش زرد شده است و گفتند وای عزیز دلم چرا داری پژمرده می شوی، میبرمت خونه و ازت مراقبت می کنم.  از ایشان پرسیدم  اسم این گل قشنگ چی هست و ایشون گفتند سانسوریا و من هم با تعجب گفتم ما هم سانسوریا داریم، ولی برگ هایش ریزتر و به شکل مثلث هستند، چرا با هم تفاوت دارند. خانم کریمی هم گفتند، خوب سانسوریا چند نوع دارد و من هم با گرفتن جواب  شروع به تمرین و ماساژ دادن کردم. ابتدا ولکام تو ماساژ بعد افلوراژ، پتریساژ وفریکشن و بقیه ی مراحل را انجام دادم.

تمام ترسم از این بود که مبادا وقت کم بیاورم و نتوانم در چهل و پنج دقیقه ماساژ رو و پشت را تمام کنم.به هر حال با تمام ترس و گمان‌ها توانستم راس چهل و پنج  دقیقه تمام ماساژها  را تمام کنم و بقیه ی  کار را به انسیه جان بسپارم. با خیال راحت، روی تخت خوابیدم. خیال تخت و تخت نرم، مرا به خوابی عمیق برد و دیگر ساعت سه بود که چهل و پنج دقیقه ماساژ  انسیه جان تمام شد و همه با همکاری هم آنجا را تمیز کردیم و به سوی خانه هایمان رفتیم.

استرس امتحان از دو روز پیش خیلی کمتر شده بود و تنها دلیل این کاسته شدن خواندن صد و پنج  سوال آخر جزوه و تمرین شش  حرکت یاد گرفته شده بود. امروز روز آخر و روز جشن پایان دوره بود. قرار گذاشته بودیم انسیه نهار  را بخرد و فرزانه  خانم کیک را خریداری کند. وقتی از مترو پیاده شدنم، دختری  با لباس آسمانی رنگ و هم قد و هم اندازه شبنم را دیدم که به طرف ارگ بزرگ جهان نما میرفت. دویدم سمت او و نامش را صدا زدم. بالاخره رسیدم، روی شانه هایش  زدم و گفتم ستون، پس چرا جواب نمیدی و هر دو  یکدیگر را بغل کردیم و خندیدیم.

 با آسانسور شماره شش بالا رفتیم.هر کلمه و هر عدد مرا یاد ماساژ می‌انداخت؛ برای مثال آسانسور، شماره شش  بود و حرکات ماساژ سوئدی هم شش حرکت بود.

 بالا رفتیم و آقای تشیعی را بعد از مدت ها دیدیم که با یک خانم دیگری در حال تمیز کردن مجموعه بودند؛ بیرون آمدند و با انرژی همیشگی سلامی  کردند و درخواست کردند یک ربع منتظر بمانیم تا کف سالن خشک شود و سپس داخل شویم. گفتند می‌توانید بروید  چهارباغ گردی و یا به کافه یا به مغازه‌های اطراف بروید،  و بعد از  اتمام صحبت هایشان به مجموعه کناری رفتند. ما هم که هنوز تعدادمان  کامل نشده بود منتظر شدیم تا بقیه بیایند و سپس اگر زمانی باقی مانده بود به بیرون برویم.انسیه فلافل های خوشمزه را از فلافلی علی اهوازی خریداری کرده بود، تا به حال چنین فلافلی نخورده بودم. منتظر فرزانه خانم بودیم تا ببینیم کیک خریداری شده چگونه است.

بعد از حدود یک دقیقه آمدند و با یک کیک زرد کوچک رو به رو شدیم، رنگ زردش همچون رنگ کت آقای تشیعی بر روی تبلیغ های آویخته شده بود و به رنگ آرم آرامش ایرانیان بود.کیک آنقدر کوچک بود که نتوانسته بودند روی آن چیزی بنویسند و رویش پر از توت فرنگی های قرمز بود. استاد هم آمدند و داخل شدیم. روز عجیبی بود.حسمان تلفیقی از استرس،خوشحالی وغم بود.استرس  به خاطر امتحان، خوشحالی برای جشن پایان دوره و غممان هم به خاطر آخرین جلسه بود. اما البته در تمام ناامیدی ها امیدی هم هست، امیدم جلسه ذخیره شده یعنی جلسه دهم و جلسه ورکشاپ صورت بود که دوباره یکدیگر را می بینیم. خانم کریمی گفتند فقط یک تخت بگذارید و بر روی بقیه ی صندلی‌ها بنشینید.

استاد گفتند خب حالا دیگر شروع کنیم به گرفتن امتحان؛ اما بچه ها گفتند که کمی وقت بدهید تا بتوانیم کمی دیگر بخوانیم، بعد از  گذشت یک ربع وقت دادن  برای خواندن، فرزانه خانم گفتند من که هیچی یادم نیست؛ خانم کریمی به شبنم گفتن که یک سوال از فرزانه خانم بپرسد و بعد به زهره خانم بعد زهرا و همه از فرزانه خانم یک سوال پرسیدیم و بعد که تمام سوالات را درست جواب دادند، گفتند که دیدی که بلد بودید و امتحان کتبی را پایان دادند. گفتند که امتحان کتبی همین بود و همه با تعجب پرسیدیم پس چرا از ما نمی پرسید؟ ایشان جواب دادند فقط میخواستم بخوانید تا برای امتحان فنی و حرفه ای راحت باشید و نخواهیداز ابتدا بخوانید.بعد از صحبت های استاد من گفتم که حدس میزدم امتحان کتبی در کار نباشد.

سپس از زهره خانم شروع کردند و گفتند که از ابتدا ی ماساژ شروع کنند، بعد از انجام یک حرکت نوبت به زهرا و فرزانه خانم و بعد هم من و… در عرض چند دقیقه و زمان بسیار کوتاهی همه امتحان عملی خود را هم دادیم. استاد گفتند که امتحان عملی هم تمام شد و شروع به جشن کنید.ابتدا فلافل ها را آوردیم تا ناهار بخوریم؛اما خانم کریمی گفتند آقای تشیعی همین امروز اینجا را تمیز کردند و حتی یک تکه آشغال هم حق ندارید بریزید که بسیار بر روی تمیزی حساس هستند. فکری کردیم و گفتیم برای اینکه فلافل ها نریزد، بر روی زمین مینشینیم و ملحفه هایی که بر روی تخت های ماساژ می انداختیم را بیاندازیم روی زمین و اینگونه شد که آنها را بر روی زمین پهن کردیم و آشغال ها بر روی زمین نریختند.

خانم کریمی بسیار خوشحال شدند و گفتند این اولین بار است که چنین اتفاقی در کلاس افتاده است. آن روز پس از خوردن ناهار کلی شادی کردیم و بعد از آن کیک خوردیم. سپس در آخر برای بغل دستی خودمان هر یک آرزویی کردیم و مهمانی مفید را با صدها آرزوی خوش برای یکدیگر، ترک کردیم.

دیدگاهی نیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *